اینجا که شعر هیچ غلطی نمی کند
من هم که مست
کدام شعور ؟
ما همه چیز را در مبال خانه جا گذاشتیم
اطراف مان مشتی خزنده که راه به راه پوست می اندازند
و
حقارت شان را با تصور تخریب ما زنده می کنند
اینجا کسی نمانده که حتی شکایتی کنم.

 

پ.ن:

- نوشتن برام سخت شده، حتی فکر کردن. صحبت کردن که مدتهاست یه چیز بی معنیه برام و هیچ اساس استدلالی برام وجود نداره.

- نمیتونم چیزی توی دنیای سفید جدیدم نهادینه کنم، نمیتونم چیزی رو به عنوان قانون، حق، دلیل مبرهن، اصول رفتاری و... تعریف کنم چون چیزی وجود نداره و این نبودن هیچ چیز خیلی حس خفگی میده.

- این بیتِ  «این زمین خانه حیرانی نیست، غیر یک شوخی کیهانی نیست» مدام توی ذهنم تکرار میشه، پیش خودم میگم این دیگه چه شوخی میتونه باشه آخه لامصب

- دو روز پیش موضوع سمینارم قطعی شد، نمیدونم چرا هنوز دارم ادامه اش میدم، انگار اونی که پی درس و کاره من نیستم، یه رباته که داخلش یه روحِ (چی هست اصلا) بی روح فقط نظاره گره