من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!

کتاب کالیگولا

#آلبرکامو

پ.ن: 

- چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است. 

- این دو سه روز استراحتم رو درس نخوندم 😒 ولی سعی کردم کارهای تلمبار شده رو انجام بدم. شیروانی پشت بام رو کامل نصب کردم، وسایل و ابزارهام رو توی کمدهای رو پشت بام چیدم و راه‌پله بلاخره یه نفس راحتی کشید و خلوت شد، ماشین ها رو شستم، پارکینگ رو هم همینطور، کولر رو از سرویس خارج کردم و... این چرندیات مثل گزارش روزانه سر کارمه، به چه دردی میخوره نوشتنش آخه 

- از اینکه اعتماد میکنم و حرف دلم رو میزنم، بدون غل و غش ولی بعدش این همه جبهه گرفته میشه، پیش خودم میگم چرا اینقدر روراستی سخته؟ چرا مخفی کاری و دروغ گفتن زندگی ها رو قابل تحمل تر میکنه؟

- یه بسته سیگار گرفتم 😐 فقط مشکل اینه بلد نیستم بکشم 😅، البته برای کشیدن نگرفتم، نمیدونم چرا خریدم 😑

- نکته مثبت این چند روز هم تا دیر وقت خوابیدن بود 😌

- بمباران اطلاعات و اخبار روز یکی از دلایل خستگی روحمه، هرچی اطراف خبر و اطلاعت نباشم احساس سبکتری دارم انگار، ولی ناچارم دنبالش باشم، انگار دنبال خبری هستم که نمیدونم چیه ولی باید بیاد