روز گرسنگی سرمان را فروختیم

نان خواستیم ، خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیمه مرده به سوسوی زیستن

پس مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکُش شدن ریشه ای کثیف ،

سرشاخه تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص

ما کودکانه باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما

پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته ، چه توفیر می کند ؟

وقتی نگاه بر درمان را فروختیم

#محمدعلی_جوشایی

پ.ن:

- این چند روز که اعلام کردم میخوام انصراف بدم، فقط یه نفر بهم گفت اگه میدونی ادامه دادنش اذیتت میکنه، ولش کن، خوب کاری میکنی و اون مادرم بود 🙏❤️

- هرکسی توی زندگی به یه چیزی چنگ میزنه که خودش رو نگه داره، بتونه ادامه بده، من انتخاب های مختلفی توی هر برهه ای از زندگیم داشتم، خودم رو به زمین وزمان زدم که به خودم بقبولونم این بهترین هدفه، بهترین چیزیه که میشه بهش چنگ زد و این چند روز زندگی رو گذروند ولی اشتباه می کردم، شایدم اشتباه نمیکردم، شاید من ظرفیت این انتخاب ها رو نداشتم، شاید کوچیکتر از این حرفام 😔

- سال پیش که پیش مشاور رفتم، سوالی که باعث نوشته شدن کتاب "درباره معنی زندگی" شده رو ازم پرسید و اون اینکه چرا خودکشی نمیکنی؟ هنوز دلیل زندگیم همونه ولی خسته ام، امیدوارم سر این تعهد بتونم تا حد قابل قبولی بمونم