پ.ن:

- این منِ جدید خیلی تو خالیِ، نمیدونم چطور باید پرش کنم، دیگه قابل گول زدن نیس و این قابلیت یعنی قراره دیگه یه آب خوش از گلوم پایین نره

- حسرت نفهمیدن دارم (نیز خیلی میفهمم 😐) شاید بهتر باشه بگم به نفهمی زدن خودم، نه که الان چیزی بدونم، اتفاقا به این رسیدم که هیچی نمیدونم هیچی، و حسرت نفهمیدن همین رو دارم که کاش هنوز فکر میکردم که خیلی می فهمم، حسرت اینکه پیرو چیزی هستم که هیچ خللی نداره، ولی الان توی دنیای نفهمی غرق شدم،و خلاصه اش اینکه کاش نمیفهمیدم که نفهمم

- باید مسأله عشق رو هم همین حالا بگم، قبلا نمی شد ولی الان شرایط مهیاست، و اما عشق، متاسفانه عشق هم دیگه مفهوم زیبایی برام نداره و درواقع یه نماد سرگرمیه بزرگ برای نفهم بودنه 😕 عجیبه، نه؟ از مجنونِ لیلی بودن به این بی محتوایی رسیدم.

- عشق بیشتر شبیه یک شیطان بزک کرده اس که داره از غم و رنج و سختی آدم ها لذت می بره و گاهی هم برای اینکه یه دفعه این معامله رو رها نکنی یه حس های خوبی هم برات ارزونی میاره ولی یادت میبره که تو شدی بهونه لذت خودش، میدونم مزخرفه ولی متاسفانه چیزی شبیه به همینه و الان دوست داشتن برام تقدس بالاتری تا عشق داره

- با معنی واژه ها مشکل پیدا کردنم هنوز ادامه داره، همین بند بالا رو نمیتونم درست تحلیل کنم از بس با واژه ها غریب شدم، عشق، شیطان، دوست داشتن، تقدس و... نمی‌فهمم واقعا

- حس غربت مدت هاس مهمونم شده