من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم 

زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم... 

از جهنــّـــم هیچ باکی نیست وقتی سالها

با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم   

دوست از دشمن مخواه از من که بشناسم رفیق

من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم...   

آنچه باید میکشیدم را کشیدم، هر نفس 

آنچه را بایست می پرداختم  پرداختم   

سالها سازی به دستم بود و از بی همتی 

هیچ آهنگی برای دل خوشی ننواختم   

زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری  

فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم...!   

#حسین_زحمتکش

پ.ن:

- چقدر طول کشید نوشتنم، از دلخوشی یا سرخوشی نیست، از فراموشی یا بی دغدغه شدن نیس

- انگار دست های سکوت، مچم رو گرفتن

- حس همیشگی خفگی، دلت میخواد تمومش کنی ولی گیری

- فلسفه بافی به کجا ختم شد؟ به هیچی، به مسخره تر شدن این دنیای بی سر و ته

- چیزی رو متوجه بشی که بدونی علاجی نداره این وضعیت، همیشه همینجور خواهد بود و هیچ دریچه ای برای هوای تازه وجود نداره، تا بوده همین بوده، حیوانی که درک و فهم و شعور پیدا کنه و بشه انسان موهبت براش نیس، وسیله ای برای شکنجه اس، برای سخت تر شدن قفس زندگی

- به شدت سرعت گذر عمر رو حس میکنم و این خیلی خسته ترم میکنه

- اینجور برداشت نشه که این تفکرات صرفا به خاطر مشکلات این مملکت بی صاحب شده است، نه، اساس بودنمون مسخره اس و هر روز مسخره تر میشه

- نه خواب، نه مشغول کردن خودم با کار زیاد، نه کارهای دستی، نه زندگی روزمره، نه امکانات بیشتر حالم رو بهتر نمیکنه، فقط یه پوسته ی ظاهری ازم مونده، به حادثه ای منتظرم این پوسته تو خالی فرو بریزه

- حوصله حتی پیدا کردن غلط املایی و هکسره و کوفت و زهرمار این متن رو هم ندارم

- اگه قرار باشه بعد این دنیا، دنیای دیگه ای هم باشه این خودش یه عذابه، عذاب بی پایان