گمان میکردم آن‌که دوستم دارد

حتی اگر غرق در تاریکی‌ام باشم 

دوستم خواهد داشت

حتی اگر پُر از زخم باشم

حتی اگر قادر به دوست داشتن خودم نباشم

او با وجود همه اینها دوستم خواهد داشت

اما نه، هیچکس خود را به مخاطره نمی‌اندازد

و دستش را داخل چاه نِمی برد

تاریکی تنها برای ماست...

#محمود_درویش

 

پ.ن: 

- منگِ منگم، انگار یه ضربه محکم روی گیجگاهم خورده و حس منگی بعدش رو دارم.

- خیلی بدِ که این حس خود نابودگری، این میل به خودکشی حتی بعد این همه فلسفه بافی برای به عقب انداختنش، هنوز یه حس پر رنگه برام.

- دیدن سریال Sense8 یه یادآوری خیلی ناجوری از حال و احوال گذشته ی درونیم بود. نیازی به شرحش نیس، با این خودم کنار اومده بودم ولی این سریال اون حس دیگه دفن شده رو زنده کرد. نباید اینطور می‌شد. کلی خودخوری واسه اش هزینه کرده بودم ،نباید مثل زامبی از خاک گذشته بیرون میومد، اونم نه حالا، توی موقعیتی متزلزل تر از قبل با میل به نابودی بیشتر 

- اینکه دوست یا حتی غریبه ای نداشته باشی که بتونی لااقل چند دقیقه پیشش خود خودت باشی خیلی غم انگیزه، حتی حرفی هم رد بدل نشه ، فقط توی چشم هم نگاه کنی و غصه های نگفته از چشم ها رد بدل بشه، آخه زبان چیه ، چطوری میتونه درد دل آدم رو بگه 

- نمی‌دونم باید چی کار کنم، توی سرم پر از صدای فریاده، کجا هوار بکشم، توی چشمم پر از گریه چندین ساله اس کجا اشک بریزم، توی دلم هزار غصه ناگفته و نگفتنیه کجا دفنش کنم.

- تنها ترسم از مردن اینه که این جریان بودن و حس بودن ادامه دار باشه،به هر روش فلسفی که گفته شده، چه بازگشت روح در مخلوقات دیگه مثل تناسخ چه ادامه حیات توی دنیای دیگه، این خودش بزرگترین زجره، اینکه تموم شدنی در کار نباشه.