- فکر میکردم نوشتن آدم رو سبک می‌کنه، ولی واسه من اینجوری پیش نرفت. تبدیل شد به غمی که حتی نصفه و نیمه هم بیان نشد، شد آرشیوی از سیر تحول روحی، شد دلیل مبرهن پوچی هرچی که یه وقتی از زندگی ام فکر میکردم اصل ماجراست ولی خود همون به ظاهر اصل شد سوهان روحم و خستگی بیشتر

- مراحل خود نابودگریم به مرحله جدیدتری رسیده، مهم نیس

- از هر زاویه ای به این خلقت نگاه میکنم جز وحشتم نیفزود 

تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟

- یه سری چیزها برگشتی نداره، نمیتونی بگی می‌خوام مثل قبل بشم، گوشی نیستی که آپدیت جدید زدی پشیمون بشی دانگرید کنی

- یاد بچگی هام افتادم، هنوز حتی مدرسه هم نمی‌رفتم، وقتی یکی می‌گفت چقدر فلانی زیباست (یا مقایسه ای شبیه به این) متوجه نمی شدم، همه واسه ام زیبا بودن، هنوز معیاری برای زیبا و زشت بودن بلد نبودم و به مرور معیارها معنی پیدا کرد، معیارهایی که به خوردمون داده شد، اون معیار ها تا خواسته میشن پس زمینه فکری و فلسفی آدم، اصلا حتی متوجه نمیشی که چطور برات بوجود اومدن. چقدر دست و پا گیر

شبی  شاید رها کردم جهانِ چون سرابم را

کسی اینجا نمی فهمد من و حالِ خرابم را