مات و مبهوت موندم

این نقطه ای که هستم چرا نه راه رفت داره نه برگشت!؟

نه پلی هست که ازش بگذرم و نه دره ای که سقوط کنم

انگار توی فاصله‌ی نیم متری از زمین معلق‌ام

نه ریسمانی هست که پاره اش کنم و سفتی زمین زیر پام رو حس کنم

و نه طنابی که بهش چنگ بزنم و خودم رو بکشم بالا

افق دیدم هم که گویی مه و دوده

نه کسی هست باهاش حرف بزنم و سبک بشم

و نه حرفی برای گفتن دارم

مثل یه سیستم قدیمی شده ام که بدرد کاری نمیخورم و هیچ برنامه جدیدی هم روش اجرا نمیشه

دیگه حتی منِ درونم هم کم حرف شده (این یکی رو چه بهتر - نامرد داغونم کرده بود)

هنوز اونقدر سنی هم ندارم که بگم از پیری و گذر عمره

ولی کاش میتونستم گریه کنم

قدیمتر وقتی خیلی ناجور بودم با گریه روحیه پر از خستگی ام کمی سبک می‌شد

دارم خشک میشم