هرگز نمیشد باورم

این برف پیری بر سرم

سنگین نشیند چنین

من بودم و دل بود و می

 آواز من آوای نی .!!

هر گوشه میزد طنین

 اکنون منم حیران

ز عمر رفته سرگردان ای خدای من .!!

... 


(گوشش بدید تا به فیض اکمل برسید) 


پ.ن:

- امشبم با آهنگ های قدیمی، چه حس حالی، با اینکه شایدم خیلی سنی ندارم ولی خب " مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی" 

- یه نوع حافظه پیدا کردم که فقط یکسری چیزها رو توی خودش ذخیره میکنه و خیلی چیزها رو اصلا به یاد نمیارم. مثلا یکی میاد خاطره یه روزی رو تعریف میکنه ولی من مثل ماست نگاش میکنم و میگم نمیدونم کِی رو میگی!؟ 😐

- متاسفانه دارم حس خوب دوران مختلفم رو فراموش میکنم، شاید بگید لازم نیست حس خوبشون یادم باشه ولی واسه من که با اون حس ها زندگیم رو میگذروندم یکم ناجوره...

- نمیدونم چرا چند وقته گریه ام نمیتونم بکنم 😞

- زندگیِ رباتی، توی یه سیکل تکراری مسخره گیر افتادم، کار-خونه-خواب-کار-خونه-خواب(چقدر منطقی ام که کلا دور درس رو خط کشیدم😑😐) البته همیشه ام تکراری نیست، هر سری تنوع هایی توی سرویس شدنم وجود داره، بلاخره نباید هم آنقدر خوش بگذره دیگه 😕 

- مثل وقتی که تکه های دومینو رو روی هم میزاری و یه برج بزرگ میسازی و هرچی بالاتر میری میگی الانه که دیگه بریزه، انگار از درون دارم میریزم، کاش می شد تابلوی خطر ریزش رو میتونستم روی خودم نصب کنم، بلکه یا نزدیکم نشید که اذیت نشید یا اذیت نشم، چمیدونم دیگه چی میخوام اصلا، به درک