یه زمانى فکر می‌کردم

بدترین چیز تو این دنیا تنها موندنه ؛

اما اینطور نیست !

بدترین چیز اینه که با آدمهایى باشى

که بهت احساس تنها بودن میدن !

#رابین_ویلیامز

پ.ن:

- اصلا اوقات خوبی نیست 😞 پدرم پرستاره و حالا مبتلا به کرونا شده، نمیخوام حرفهایی که قبلا بهش زدیم رو از گنجینه مزخرف تاریخ بیرون بکشم و بهش بگیم "این همه گفتیم پدرم نرو فعلا کار، شما هم دیابت داری، هم فشار خون، باید بیشتر مراقب خودتون باشید، شما که بازنشسته شدید، این اضافه کاری ها رو نرید" ولی چه فایده، چیزی رو حل میکنه؟! و به احتمال بالا مادرم هم مبتلا شده.

- کار بدون شوآف انگار دیگه دور و برم نمیتونم ببینم. چه توی خونه چه توی فامیل و چه توی محل کار. یه سری چیزها وظیفه اس، نیازی به منت گذاشتنش نیستا

- چند روزی هم گیر چشمام بودم که فعلا بهتر شدم تا ببینم کی دوباره میرم دنبال کار پرخطر و دوست داشتنی جوشکاری 🤒

- "دلم یک دوست می خواهد، که اوقاتی که دلتنگم/بگوید خانه را ول کن، بگو من کی کجا باشم" حتی دلم اینم نمی خواد، فقط نبودن مطلق رو می خواد😒

- خیلی دلم می خواد می تونستم مثل قبل برای بلاگ های مختلف نظر می نوشتم، حسم رو می گفتم، ولی این حس جدید درونم باعث میشه نتونم نظری بدم، بحثی کنم. و اون حس اینه که هیچ چیز مبنایی نداره و هیچ چیز اصلا اهمیتی نداره... با این حال یه وقت هایی ته مونده ی حس هام رو می نویسم

- بلاتکلیفم ، بین دو راهی نیستم چون وسط برهوت افکارم هیچ راهی نیست، همیشه از تکلیف بدم میومد ولی الان از بلاتکلیفی خسته ام 

- چی کار میشه کرد، نه حس و حال طاقچه و کتابخوانی رو دارم، نه حس و حال بازی های گوشیم، نه حس و حال گردش، نه حس و حال پایان نامه با استاد سختگیرش، نه حس و حال طراحی سایت، نه حس و حال کاردستی، نه حس و حال زندگی، نه حس و حال خوب نشون دادن ظاهری...

- نمیتونمم بگم کاش بزرگ نمی شدم، چون خیلی توی کودکی ام هم بچگی نکردم،  این فکر درونی، این مکالمه درونی از بچگی باهام بوده، الان یکم پرو شده، خودش نظر میده، خودش به فنام میده، خودش یه دفعه ای بی خیال میشه 😅