پ.ن:
- قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ولی حالا شرایط دوباره مزید بر علت شد بهش فکر کنم، اینکه به فرض محال بعد از این دنیا بخواد دنیای دیگه ای باشه فوقالعاده عذابم میده، اینکه این «بودن» بخواد ادامه پیدا کنه، اینکه انگار توی یه طلسم گیر افتادی و نمیتونی ازش رها بشی
- درباره چند پست قبلی شاید اشتباه میکردم، شاید علتش فقط تو نبودی
- حالت روحی خاصی دارم، کاش قابل بیان و قابل درک بود، کاش می شد فایل خامش رو آپلود کرد تا یکسری بررسی کنند و راهکار بدن(یعنی انقد ملت بیکارن آخه)
- میدونم وقتی کاری از دستت برنمیاد بهترین کار اینه که از لحظه لذت ببری، ولی نشده، انگار دچار یه باگ بزرگ شدم که همه چیز رو تحت تاثیر قرار داده، نه توی ظاهر، بلکه توی باطن
- به بچگی ام فکر میکنم، به باغچه خونه پدربزرگم، به خاطراتی که گذشت، به درخت توت بزرگ وسط حیاط، به عزیزم که با کمر خمیده توی تنور گلی ته حیاط نون می پخت، به بالا خونه ای که پر از انگور آویزان تبدیل به کشمش شده بود تا شب یلدا دورهمی زیر کرسی ذغالی بخوریم، به قصه ها وشعر هایی که بابابزرگ برامون از بر می خوند، به کاهگل کردن پشت بوم توی فصل پاییز، به خواهش هایی که به مامان بابا میکردیم تا یه شب بیشتر بمونیم، به صبحونه ها، به باغ رفتن ها، به بچگیم ، انگار سالهاست مرده ام
این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مردهام در من هوای هیچ کس نیست
دنیای مرموزیست ما باید بدانیم
که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که میداند خدای هیچکس نیست
من میروم هر چند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچکس نیست
#نجمه_زارع