برهوت

ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟

ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟

از متن کتاب:

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ نمی ترسم. ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺭﯼ ندارم. ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽترﺳﻢ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮف‌ها ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﺮﺳﻢ. ﺗﺮﺱ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ. ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ، ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺪﺍﺭ ﺑﻄﻦ ﻣﻦ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﻡ، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻄﺮﺡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ: ﻧﮑﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﯽ؟ نکند ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﯼ؟ ﻧﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ:  ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟ﭼﺮا ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﭼﺮﺍ؟


پ.ن:

- چطور میشه به چیزی اعتقاد پیدا کرد؟ اصلا مبنا چیه؟

- اینکه به افراد حسی ندارم باعث میشه مثل قبل متنفر بودن از رفتار ها و برخورد بقیه اذیتم نکنه، چون مبنایی وجود نداره 

سایهٔ هیچ

تف به درگاه خدایی که شما می‌گویید

- الان مثلا وقت خوابمه اونم فقط ۲ ساعت که نیم ساعتش هم با غلطیدن گذشت، انگار داره مغزم منفجر میشه، انگار یه چیزی میخواد این بدن رو رها کنه ولی گیره افتاده، مثل ترس از فضای تنگ و تاریک که حس خیلی بدی بهم میده، این گیر افتادن هم مثل همونه، مثل خوابی که هرچی داد میزنی بیدارشو بیدار نمیشی، هی این ور و اون رو چک میکنی دنبال چیزی میگردی، شبکه های اجتماعی (واسه ما که انفرادی) رو زیر و رو میکنی، هزارتا فیلم و سریال میبینی، کتاب می‌خونی ولی چیزی توش نیس ، چرا اینجوری شد

- به اتانازی فکر می‌کنم که حتی همینم توی این مملکت شدنی نیست

- چقدر حس گریه دارم ولی نمیتونم، خیلی وقته گریه نکردم و می‌دونم اگه هم بکنم دیگه مثل قبل آرومم نمی‌کنه

- تف به این خلقت

سایهٔ هیچ

ما را همه شب نمی برد خواب

- چه شبها که فکر میکنی تا صبح دوام نمیاری، میمیری تا صبح میشه، آدم با همین شبهاست که عوض میشه

- با اینکه چند روزه مریضم و هنجره ام درد می‌کنه، پریشب که با همسایه جروبحث مون شد ، وقتی به خودم اومدم دیدم چقدر بیش از حد دارم داد می‌زنم. می‌تونستم راحت فیصله اش بدم، اینکه میخواستم دمش رو کوتاه کنم که دیگه حرف بی جا نزنه هم شاید اصل ماجرا نبود، شاید بیچاره فقط باعث تخلیه فکری اونم ساعت دوازده نصف شب بود.

- باقی پست رو پاک کردم، مهم نیست.

- خیلی خسته ام، یه خواب عمیق و طولانی می‌خوام

سایهٔ هیچ
من شعر نمی‌گویم،این درد دلم با توست

من شعر نمی‌گویم،این درد دلم با توست

من شعر نمی گویم این درد دلم با توست

این حرف که میگویم نجوای دلم با توست


صد غصه به دل پنهان، لبخند ولی بر لب

این غصه ی پنهانی، پنهان ز نگاه توست


هر ماه که میگویم رازی است به دل پنهان

در گوشه ی این دنیا این ماه کنار توست


دلخور تو مباش از من، این درد به گفتن نیست

در خوبی این موضوع درمان غمش با توست

#آریا_صلاحی


پ.ن:

- داشتم حساب کتاب میکردم توی ماه چند شبش رو میتونم درست حسابی بخوابم، دیدم اگه شرایط همه چیز در حالت نیمه ایده آل باشه ماهی فقط هفت شب 🥲

- به یه دل الکی خوش نیازمندم، به فکر نکردن، به یه خواب عمیق، به سادگی کودکی

سایهٔ هیچ
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم

پ.ن:

- قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ولی حالا شرایط دوباره مزید بر علت شد بهش فکر کنم، اینکه به فرض محال بعد از این دنیا بخواد دنیای دیگه ای باشه فوق‌العاده عذابم میده، اینکه این «بودن» بخواد ادامه پیدا کنه، اینکه انگار توی یه طلسم گیر افتادی و نمیتونی ازش رها بشی

- درباره چند پست قبلی شاید اشتباه می‌کردم، شاید علتش فقط تو نبودی

- حالت روحی خاصی دارم، کاش قابل بیان و قابل درک بود، کاش می شد فایل خامش رو آپلود کرد تا یکسری بررسی کنند و راهکار بدن(یعنی انقد ملت بیکارن آخه)

- می‌دونم وقتی کاری از دستت برنمیاد بهترین کار اینه که از لحظه لذت ببری، ولی نشده، انگار دچار یه باگ بزرگ شدم که همه چیز رو تحت تاثیر قرار داده، نه توی ظاهر، بلکه توی باطن

- به بچگی ام فکر میکنم، به باغچه خونه پدربزرگم، به خاطراتی که گذشت، به درخت توت بزرگ وسط حیاط، به عزیزم که با کمر خمیده توی تنور گلی ته حیاط نون می پخت، به بالا خونه ای که پر از انگور آویزان تبدیل به کشمش شده بود تا شب یلدا دورهمی زیر کرسی ذغالی بخوریم، به قصه ها وشعر هایی که بابابزرگ برامون از بر می خوند، به کاهگل کردن پشت بوم توی فصل پاییز، به خواهش هایی که به مامان بابا میکردیم تا یه شب بیشتر بمونیم، به صبحونه ها، به باغ رفتن ها، به بچگیم ، انگار سالهاست مرده ام


این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست


آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست


حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست


دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست


باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست


من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

#نجمه_زارع

سایهٔ هیچ

...

پدربزرگم فوت شد. بزرگ خاندان

نمی‌دونم چرا اصلا دارم پست می‌گذارم.

بیشتر دنبال لاک تنهایی ام، پس کجا بهتر از اینجا

سایهٔ هیچ
لیکن گرهیش در میان هست ...

لیکن گرهیش در میان هست ...

چون رشته گسست می توان بست 

لیکن گرهیش در میان هست


پ.ن:

- متاسفم که مثل قبل نمیشه

- خیلی سعی ام رو کردم ، نشد که نشد، آن همه عشق کجا رفت چه شد

- یعنی یکبار هم پیش خودت حرفهایی که به مشاور زدم رو درباره اش فکر نکردی؟ همه فکر و ذهنت این مادیات کوفتی بود؟ چه عجله ای بود؟ زندگی عاشقانه رو با چی با معامله کردی؟ فکر کردی این کار زندگیمون رو به جلو می‌بره؟ نمی‌بینی من به بن بست رسیدم؟ ندیدی هدفی که ساخته بودم رو چطور نابود کردی؟ آره منم زود کم آوردم ولی تحملم بیشتر از این چندسال نبود و نمی‌تونستم بیشتر از این تنهایی جور عشق و عاشقی رو بکشم. 

- خسته ام، خسته از این گونه دوام آوردن

- و این برهوت زندگی منه، جهنم می‌تونه از این هم بد تر باشه؟

سایهٔ هیچ
حال من بد بود، اما هیچ کس باور نداشت!

حال من بد بود، اما هیچ کس باور نداشت!

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

حال من بد بود، اما هیچ کس باور نداشت!


خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد

عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!


آنقدر ترسیدم از بی رحمی پاییز که

ترس من را روز پایانیّ شهریور نداشت!


زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام

ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو بر نداشت!


حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول

هیچ کس حالی شبیه من -به جز "قیصر"- نداشت!


#قیصر_امین_پور


پ.ن:

- شاید باید به طبیعت پناه ببرم. به یه روحیه جدید نیازمندم.

- ما گشته ایم نیست تو هم جستجو مکن / آن روزها گذشت،دگر آرزو مکن

سایهٔ هیچ
ناگهان حوصله از دست دل افتاد شکست

ناگهان حوصله از دست دل افتاد شکست

پ.ن:

- پدربزرگم حالش خوب نیست، اولش فکر میکردند همین بیماری منحوسه، ولی دکتر گفت مربوط به این ویروس نیست و متاسفانه مربوط به سنشونه. الان چی کار باید کرد؟چه چیزی رو تهیه کرد که این شرایط تغییر کنه؟

- خاطرات هم باعث دلگرمی میشه هم باعث خفگی، یه دفعه یاد خاطراتی می افتی که محکم میزنی روی پیشونی ات. خاطراتم چندان دل انگیز نیس، انگار همه زندگیم دو تا چشم از داخل بدنم داشته بیرون رو نگاه میکرده که ربطی به اون بدن نداره، انگار یه جور زندانه، یه وقت های صدای ریشخنداش رو می‌شنوم 

سایهٔ هیچ
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم

در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم

از باغ جهان رخ ببستیم و گذشتیم

شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم

 

پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت

خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم

 

گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است

گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم

 

هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد

در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم

#عرفی_شیرازی

 

پ.ن:

- این روزها دنیای ما ماتم نمیخواهد / ماتم خودش دنیای ما شد غم نمی خواهد

همیشه با خود بودن سخت است

 بعضی وقت ها خودت را جا بگذار

 و مانند روباهی که با هیچ کس سر دوستی ندارد،

روی زمین بند نباش 

وقتی آرام شدی به خانه برگرد 

و خصوصی ترین حرفهایت را به گلدانت بگو

کوچکترین گلدان ها هم راز داران بزرگی هستند.

(اردشیر رستمی)

- این همه خستگی برای روزهامون عادی نیست، انگار یک جای کار میلنگه، کجای کاریم

- می‌دونم هیچ وقت مثل گذشته نمیشم و نمی خوام که بشم، ولی این برزخی هم که توش هستم چرا تمومی نداره. اینکه تکلیف ندارم انگار سخته، آره خب منطقی هم هست، رونویسی همیشه کار راحتی بوده و بی خود نیس که میگن «خلق را تقلیدشان بر باد داد/ای دو صد لعنت بر این تقلید باد» ، نمیخوام نسخه کپی چیزی باشم، دنبال اصالت خاصی هم نیستم چون گویا خبری از اصالت نیست. دیگه انگار بی رمق شدم.

سایهٔ هیچ