برهوت

پریشانم، دلم پرواز می خواهد

پریشانم، دلم پرواز می خواهد

 

 
 
سکانسی از فیلم سینمایی  The Shawshank Redemption 

 

پ.ن:

- خیلی وقت پیش این فیلم رو دیدم و این سکانس رو اتفاقی دوباره دیدم، واقعا زیبا میگه، به این حرف با قطعیت رسیدم. امید بستن به چیزی به شدت ویرانگره چه به اون چیز برسی و چه نرسی در دو حالت یه باخت محسوب میشه

- نمی‌دونم الان از لحاظ اعتقادی چه جور آدمی حساب میشم و البته چندان هم براش دغدغه ای ندارم. ولی همیشه دیدن آسمان، کرات و عظمت اقیانوس ها (هرچیزی توی این مایه ها)حس پوچی مطلق بهم میده ، حس خفگی از بی ارزشی، حس درماندگی و یه غم بزرگ. اگه بخوام بهش فکر نکنم، چند وقتی میگذره و یه شبی مثل این چند شب دوباره ماه عظمت آسمون رو به رخ می‌کشه و من نمی‌کشم. شدیداً حس خودکشی توی این مواقع بهم دست میده (جوگیر نیستم این شرح حاله نه شرح خواسته ای که بتونم عملی اش کنم) الانم انگار ماه مثل بختک افتاده روی سینه ام 

سایهٔ هیچ
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه...!

از عشق خسته می شوی اما خلاص نه...!

شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه

پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است ا
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه...!

#کاظم_بهمنی

پ.ن:
- چه وضعیه
- این چند وقت چندتا سریال مختلف دیدم، سریال لوسیفر رو هم الان دارم میبینم، اولش حس کردم اونقدر ها هم عالی نیس ولی یه سری حرفاشون داره برام جالب میشه (گفتم از برنامه هام بی اطلاع نباشید ،والا )
- یه وقت هایی بین پدر خوب و بد بودن برام چالش بوجود میاد، نمی‌فهمم الان کدومشم ولی می‌دونم کاری از سر لج بازی با بچه ام انجام نمیدم. تا حالا کسی نبوده منو واسه خودم تعریف کنه، اینکه چه جور آدمی ام. تعارف که همه میکنن ولی کسی آیینه نبوده.
- اینکه فکر میکردم قدرت تخیلم رو از دست دادم اینطور نیست، بلکه شروع فرایند خوابیدنم با تخیلاته.
- بازم اون چیزی که باید رو نگفتم
سایهٔ هیچ
آنچه می‌بینم، نمی خواهم

آنچه می‌بینم، نمی خواهم

هیچ میدانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن ،پیوسته می کاهم ؟

زانکه بر این پرده تاریک

این خاموشـــی نزدیک

آنچه میخواهم ، نمی بینم

آنچه می بینم ، نمی خواهم


#محمدرضا_شفیعی_کدکنی


پ.ن:

- اون چیزی که باید رو نه میتونم بنویسم و نه حتی بیانش کنم، نیاز به زبان جدیدی برای این کار دارم، داخل واژه ها نمیگنجه، انگار باید حس بشه

- عجیبه یا نه اینکه همیشه توی دوربری ها وقتی خبر حامله شدن کسی میاد چند نفر باهم حامله میشن، شاید واقعا آدم ها هم گرده افشانی میکنند. بچه همیشه یه حس دوگانه بهم میده، از دیدنشون، یاد گرفتنشون ، کارهاشون و انرژی شون لذت میبری ولی اوردنشون توی این دنیا انگار یه جور ظلمه در حقشون، نمی‌دونم ، لااقل برای خودم احساس ظلم می‌کنم

- حس خوب رو فراموش کردم، به خاطرات خوش قبل هم که احساس میکردم توی اون زمان حس خوبی بوده هم فکر میکنم ، دیگه اون حس رو نداره، انگار یه درجه احمقیت همراهم بوده که حس خوشایندی داشته، شایدم نوع حماقتم فرق کرده

سایهٔ هیچ
من رفته رفته همه چیز را کم می آورم

من رفته رفته همه چیز را کم می آورم

من رفته‌رفته همه‌چیز را کم می‌آورم

خورشید را از خودش

زمین را از خودش

و درمی‌یابم که اندوهم داراییِ‌ من نیست

بدهی اجباریِ‌ من است

و نوشتن جعل‌کردن‌ِ پرداختِ این بدهی‌ست

#شهرام_شیدایی


پ.ن: 

- انگار به ما نیومده که خوشی کنیم یه روزم،

 انگار خودت میدونی که چی آوردی به روزم (🎶 مهره مار - محسن دولت)

- تعداد پست های پشت سرم داره زیاد میشه و این یعنی قرار دوره روی اعصابی طولانی داشته باشم 

- یه وقتایی توی سرویس قبل از رسیدن به کار یا خونه یه لحظه از شدت خستگی خوابم می‌بره، وقتی بیدار میشم انگار هیچی از خودم نمیدونم،نمیدونم کجام و کجا دارم میرم، حالا بازم خوبه کنترل میکنم چیزی نمی‌گم وگرنه همه می فهمیدند همون مجنون سابقم.

- این حرفا چیه میگم

سایهٔ هیچ
بال و پر دارم ولی پرواز را گم کرده ام

بال و پر دارم ولی پرواز را گم کرده ام

سینه پر شورم و آواز را گم کرده ام

بال و پر دارم ولی پرواز را گم کرده ام


پ.ن: 

- من مگه چند سالمه که اینجوری افتادم از پا, 

من مگه چند سالمه که اینقده قلبم خسته اس... (آهنگ)

- انگار که داخل خوابم گیر افتادم، هرچقدر میخوام فریاد بزنم نمیتونم ...

- دلم میخواد واسه یه مدت موهای سرم رو تیغ بکشم، دلم میخواد سرم سبک بشه، البته اگه بزارم یه مدتی هم بگذره با این ریزش مویی که گرفتم خود به خود عملی میشه 🥲

- حوصله محصولات جدید گذاشتن برای سایت رو ندارم، نه فقط سایت کلا هیچ حسی وجود نداره که نسبت بقیه حس ها تفاوت و اولویت ایجاد کنه، هرچند بازی کردن با بچه ام رو نمیتونم بی تفاوت ازش بگذرم، هرچی نباشه تنها علت زندگیمه 

- امروز بردیمش ازش آزمایش دوره ای بگیریم (سه سالشه) گفتم حالا چیکارکنم گریه نکنه، بچه فقط موقع وارد کردن آمپول یه اخم کرد و بعدش فقط به سرنگ نگاه می‌کرد، حتی یه قطره اشکم نریخت. بعضی کارهایی که می‌کنه و مستقل بودنش رو فوق‌العاده دوست دارم و بعضی وقت ها فکر میکنم شاید اونقدر ها هم نگران نبودن منم نشه، نمی‌دونم ولی حس میکنم هنوز زوده بدون پدر بودن رو تجربه کنه و بعضی وقت ها هم برعکس، میگم شاید تا هنوز چیزی متوجه نمیشه براش راحتتره، نمی‌دونم، خسته ام و فقط به خاطر اونه که ادامه میدم.شایدم دلیل تراشی میکنم و جربزه کاری غیر از ادامه دادن رو ندارم.

- چی بودم، چی میخواستم و به چه روزی رسیدم 

سایهٔ هیچ
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد

دل گفت مرا علم لدنی هوس است

تعلیمم کن اگر ترا دست رس است


گفتم که: الف،گفت: دگر، گفتم: هیچ

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است


#شیخ_بهایی


پ.ن: 

- داشتم به پروسه خوابیدنم فکر میکردم، خوابیدنم هیچ موقع راحت نبوده، لااقل از وقتی که به یاد میارم. بهترین حالت خوابیدنم مربوط به زمانی هست که چند شب مجبور باشم بیدار بمونم و بعد از چند روز از زور چشم درد خوابم ببره که باز هم پروسه راحتی نیس. بهترین حالتی که میتونم بخوابم با خیال و تخیلاته. توی دنیای تخیالتم هم نیاز به تنها بودن رو به طور محسوسی حس میکنم. تنها و بدون دغدغه های خاص این زندگی

- یاد سکانسی از فیلم تلقین ( inception ) افتادم که توی زیر زمین یه جایی آدما به خواب عمیق مصنوعی می‌رفتند تا توی دنیای تخیلی ساخته ذهنشون زندگی کنند. اینکه چقدر به اون دنیای تخیلیشون وابسته شده بودن.

- یه دلهره یا یه چیزی شبیه به یه آشوب ته دلم هست. بی قرار بی دلیلم. بعضی وقت ها فکر میکنم شرایط محیطی همچین بلایی سر روحیه ام آورده و میخوام به مهاجرت فکر کنم (نیز همه شرایطش جوره فقط همین نیت کردن من مونده، والا 🥲) ولی بعدترش میفهمم که مشکل فقط شرایط محیطی ام نیس بلکه مشکل این بی مفهوم شدنه، بی مفهوم شدن همه‌چیز، چیزی نمیتونه یکم روحیه ام رو بهبود بده، گذر و تیک تاک زمان رو حس میکنم ولی نه حس میکنم چیزی رو از دست میدم و نه چیزی رو بدست میارم، که چی مثلا

- توی وب قبلی ام گفته بودم که توی زندگی میتونم راحت با کسی که بخوام ارتباط کلامی و صمیمیت ایجاد کنم ولی با هرکسی نمیتونم دوست بشم ، احساس میکنم دوستی یه چیزی فرای هر نوع رابطه ای هست. اینو نوشتم برای دوستی که فکر میکردم بهترین دوستمه ولی خب فقط فکر میکردم و همین یک بند مطلب برای اتمام تو کافیه 

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم 

بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

- شاید یک نفر وقت خالی داشت و این نوشته ها و بافته های خسته ذهنیم رو خوند، اگه احیانا روحیه خوبی داری و برای هدف خاصی داری زندگی و تلاشت رو میکنی و حس خوشایند خوشبختی رو داری حس میکنی، اگه احیانا یهویی دلت خواست دنبال هدفِ هستی و نیستی دنیا بری، خودت رو بیچاره نکن عزیز ، به قول چارلز بوکوفسکی: «خوشبختی را اگر پیدا کردی، خیلی سوال پیچش نکن» که اگه سوال پیچش کردی چنان بی معنا میشه که هیچ فلسفه ای نمیتونه آرومتر کنه

سایهٔ هیچ
مرده ام، این نفس تازه من فلسفه دارد

مرده ام، این نفس تازه من فلسفه دارد

گمان میکردم آن‌که دوستم دارد

حتی اگر غرق در تاریکی‌ام باشم 

دوستم خواهد داشت

حتی اگر پُر از زخم باشم

حتی اگر قادر به دوست داشتن خودم نباشم

او با وجود همه اینها دوستم خواهد داشت

اما نه، هیچکس خود را به مخاطره نمی‌اندازد

و دستش را داخل چاه نِمی برد

تاریکی تنها برای ماست...

#محمود_درویش

 

پ.ن: 

- منگِ منگم، انگار یه ضربه محکم روی گیجگاهم خورده و حس منگی بعدش رو دارم.

- خیلی بدِ که این حس خود نابودگری، این میل به خودکشی حتی بعد این همه فلسفه بافی برای به عقب انداختنش، هنوز یه حس پر رنگه برام.

- دیدن سریال Sense8 یه یادآوری خیلی ناجوری از حال و احوال گذشته ی درونیم بود. نیازی به شرحش نیس، با این خودم کنار اومده بودم ولی این سریال اون حس دیگه دفن شده رو زنده کرد. نباید اینطور می‌شد. کلی خودخوری واسه اش هزینه کرده بودم ،نباید مثل زامبی از خاک گذشته بیرون میومد، اونم نه حالا، توی موقعیتی متزلزل تر از قبل با میل به نابودی بیشتر 

- اینکه دوست یا حتی غریبه ای نداشته باشی که بتونی لااقل چند دقیقه پیشش خود خودت باشی خیلی غم انگیزه، حتی حرفی هم رد بدل نشه ، فقط توی چشم هم نگاه کنی و غصه های نگفته از چشم ها رد بدل بشه، آخه زبان چیه ، چطوری میتونه درد دل آدم رو بگه 

- نمی‌دونم باید چی کار کنم، توی سرم پر از صدای فریاده، کجا هوار بکشم، توی چشمم پر از گریه چندین ساله اس کجا اشک بریزم، توی دلم هزار غصه ناگفته و نگفتنیه کجا دفنش کنم.

- تنها ترسم از مردن اینه که این جریان بودن و حس بودن ادامه دار باشه،به هر روش فلسفی که گفته شده، چه بازگشت روح در مخلوقات دیگه مثل تناسخ چه ادامه حیات توی دنیای دیگه، این خودش بزرگترین زجره، اینکه تموم شدنی در کار نباشه.

سایهٔ هیچ
فکر میکردم که خواهم برد، اما باختم

فکر میکردم که خواهم برد، اما باختم

من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم 

زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم... 

از جهنــّـــم هیچ باکی نیست وقتی سالها

با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم   

دوست از دشمن مخواه از من که بشناسم رفیق

من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم...   

آنچه باید میکشیدم را کشیدم، هر نفس 

آنچه را بایست می پرداختم  پرداختم   

سالها سازی به دستم بود و از بی همتی 

هیچ آهنگی برای دل خوشی ننواختم   

زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری  

فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم...!   

#حسین_زحمتکش

پ.ن:

- چقدر طول کشید نوشتنم، از دلخوشی یا سرخوشی نیست، از فراموشی یا بی دغدغه شدن نیس

- انگار دست های سکوت، مچم رو گرفتن

- حس همیشگی خفگی، دلت میخواد تمومش کنی ولی گیری

- فلسفه بافی به کجا ختم شد؟ به هیچی، به مسخره تر شدن این دنیای بی سر و ته

- چیزی رو متوجه بشی که بدونی علاجی نداره این وضعیت، همیشه همینجور خواهد بود و هیچ دریچه ای برای هوای تازه وجود نداره، تا بوده همین بوده، حیوانی که درک و فهم و شعور پیدا کنه و بشه انسان موهبت براش نیس، وسیله ای برای شکنجه اس، برای سخت تر شدن قفس زندگی

- به شدت سرعت گذر عمر رو حس میکنم و این خیلی خسته ترم میکنه

- اینجور برداشت نشه که این تفکرات صرفا به خاطر مشکلات این مملکت بی صاحب شده است، نه، اساس بودنمون مسخره اس و هر روز مسخره تر میشه

- نه خواب، نه مشغول کردن خودم با کار زیاد، نه کارهای دستی، نه زندگی روزمره، نه امکانات بیشتر حالم رو بهتر نمیکنه، فقط یه پوسته ی ظاهری ازم مونده، به حادثه ای منتظرم این پوسته تو خالی فرو بریزه

- حوصله حتی پیدا کردن غلط املایی و هکسره و کوفت و زهرمار این متن رو هم ندارم

- اگه قرار باشه بعد این دنیا، دنیای دیگه ای هم باشه این خودش یه عذابه، عذاب بی پایان 

سایهٔ هیچ

اتفاقا عشق یعنی راه را گم کرده باشی

اتفاقا عشق یعنی راه را گم کرده باشی
اشتباهی را برای بار چندم کرده باشی
اتفاقا بهتر است از چشم عاقلها بیفتی
کارهای بر خلاف میل مردم کرده باشی

#علی_ثابت قدم

پ.ن:

- با صدای شهاب مظفری گوش بدید به فیض اکمل برسید.

- از آخرین پستم خیلی گذشته، نه صرفا به خاطر مزخرف شدن "بیان" و هر روز داغون شدنش، بلکه به خاطر هر روز داغون شدن خودمونه 😢

- این مدت خیلی فیلم ها دیدم (چرا لیستش کنم آخه 😒)، چندتا کتاب نیمه کاره گذاشتم و مدت هاست سایتم رو بروز نکردم با اینکه وقتش رو دارم 🙄

- یه چیز سیری ناپذیر آدما اینه که کلا سیری پذیر نیستن، نه واقعا ها، شاید این حرف شعاری رو خیلی شنیدیم که پول خوشبختی نمیاره (آره حتما...) ولی معنی جمله این نیس که بی پولی خوشبختی میاره یا حتی این معنی رو هم نمیده که پولدارها خوشبخت نیستن، بلکه خوشبختی لذت بردن از داشته هاس و دنبال بهتر کردن زندگی بودن بدون کم کردن لذت آنی زندگیه

- نمونه بارزش اینه که دنبال یه چیزی هستی که بهش برسی، مثلا خونه، مثلا ماشین و بهترین مثلا عشق، دنیا رو رها میکنی تا به هدفت برسی، همه تلاشت میشه هدفت، همه امیدت میشه هدفت، غافل از اینکه داری داوطلبانه خودت رو نابود میکنی 😱

- بهش رسیدم که میگم 😪

- یه حس کرختی و بی حسی نسبت به زندگیم دارم، همه ته مونده زندگیم رو توی مشتم جمع کردم که جلوی پسرم کم نیارم، میدونم پدر بودن مسئولیت بزرگیه، همینطور مادر بودن فرقی نداره، وقتی یکیشون میشی دیگه فقط خودت نیستی که برای خودت تصمیم بگیری، که اگه اینطور بود شاید قبل‌تر ها تمومش میکردم

- نکته مثبتی وجود نداره، همه چیز هاله ای از ابهام، با معنی خوشی بیگانه شدم، حس بی حسی

سایهٔ هیچ

هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم

من سایه‌ای از نیمه‌ی پنهانی خویشم

تصویر هزار آینه حیرانی خویشم

صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه

هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم

#قیصر_امین_پور

پ.ن:

- حال بی حوصله ها را خود بی حوصله ها می فهمند...

سایهٔ هیچ