برهوت

چیزی از خود هر قدم زیر قدم‌ گم می‌کنم

چیزی از خود هر قدم زیر قدم‌ گم می‌کنم

مرا با خاک می سنجی، نمی دانی که من بادم

نمی دانی که در گوش کر افلاک فریادم


نه خود با آب کوثر هم سرشتم، نز بهشتم من

که من از دوزخم، با آتش نمرود، هم زادم


نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم

که از قید مصب و بستر و سر منزل آزادم


گهی تنگ است دنیایم، گهی در مشت گنجایم

فرو مانده است عقل مدّعی، در کار ابعادم


برای شب شماری، چوب خطّ ِ روزها، کافی است

جز این دیگر چه کاری است با ارقام و اعدادم؟


به جای فرق خود بر ریشه ی خسرو زنم تیشه

اگر چه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم


گهی با کوه بستیزم، گه از کاهی فرو ریزم

به حیرت مانده حتّا آن که افکنده است بنیادم


همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ

اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم


به زخمی مرهمم کس را و زخمی می زنم کس را

شگفت آور ترینم، من چنینم: جمع اضدادم!


#حسین_منزوی


پ.ن:

- چیزی از خود هر قدم زیر قدم‌ گم می‌کنم / رفته رفته هر چه دارم چون قلم‌گم می‌کنم (#بیدل_دهلوی)

- میگی به این چیزا فکر نکن، سعی کن همون آدم قبلی باشی، انگار به کسی که دستش قطع شده بگی بهش فکر نکن، سعی کن دوباره دست دربیاری و همون آدم قبلی بشی.

- الان توی سرویسم، توی سرویس آهنگ گوش دادن خیلی میچسبه، فقط نگاه به چشمای خمار خواب راننده هم زیباست 😅

۱ نظر
سایهٔ هیچ
ساکت شدی هیچکی درونت رو نمی‌فهمه

ساکت شدی هیچکی درونت رو نمی‌فهمه

ساکت شدی هیچکی درونت رو نمی‌فهمه

ذهن خودت هم چند و چونت رو نمی‌فهمه


مثل خدا با درد تنهاییت خو کردی

پیغمبرت حتی زبونت رو نمی‌فهمه


تو تخت‌جمشیدی یه غول لخت که هیچکی

درد نبود سرستونت رو نمی‌فهمه


تو بیدی نیستی که با این بادا... «این بادا»؟!

این باد سرگردون جنونت رو نمی‌فهمه


وقتی تشنج می‌کنی حتی خدای بم

پس‌لرزه‌های واژگونت رو نمی‌فهمه


اما تو گرگ باد و بارون‌دیده‌ای هر چند

یعقوب هم دیگه نشونت رو نمی‌فهمه


برگرد خونه استراحت کن تو بیماری

تهران که قرصای گرونت رو نمی‌فهمه


مثل خروس بی‌محل و غرغرویی که

نصف شبی هیچکی اذونت رو نمی‌فهمه


محکومِ بودن با توام مثل کلاغی که

راه فرار از آسمونت رو نمی‌فهمه


#سمیرا_فرقانی


پ.ن:

- رازی نهفته در پس حرفی نگفته است/ مگذار درد دل کنم و دردسر شود

- البته راز نیس و به خودت هم گفتم و چه زیبا اشتباه برداشت کردی!؟ یکبار مجبور میشم اینجا هم بگم ولی الان نه، به اندازه کافی گیج و ویج هستم 😐

- مدتی هست که توی توییتر یه آقایی رو دنبال میکنم، کارش نمیشه گفت فقط پیشگوییه ولی یه جورایی واسه من که از علمش سردرنمیارم همینه. با استفاده از صورت های فلکی آینده رو بازگو میکنه، صاحب زمان رو معرفی میکنه و اتفاق های جهان رو شرح میده. نمونه اش واسه اینکه کف بالا بیارید اینه که قبل اینکه وضع دلار انقدر بالا بره پیش‌بینی کرده بود با همین کم و زیاد شدن هاش و حالا واقعا همونطور شد، یا قضیه جنگ ارمنستان و آذربایجان، اعتقاد داره اگه این جنگ اون جنگ منطقه ای باشه که پیش‌بینی کرده تا سال 2026 ادامه داره و کی فاتح جنگ میشه؟ روسیه 😐 که قسمت های شمالی ایران رو هم شاملش میشه

تازه این اولشه چون بعدش جنگ جهانی سوم رخ میده 😰

- فرض کنید این آینده اس و ازش خبر دار شدید؟ چه حسی دارید؟

- یه قرار درونی گذاشته بودم که سعی کنم حس های خوبی که توی این روزا اتفاق می افته رو بنویسم شاید یکم تاثیر مثبت داشته باشه واسم. خب تنها نکته مثبت این چند روز اینه که وقتی می خوابم نیازی نیست نگران باشم وقتی بالشت رو برعکس میکنم اونورش خنک باشه، چون خیلی سرد شده 😅، دیگه چیزی وجود نداشت 😞

سایهٔ هیچ
روحم خسته است

روحم خسته است

 



آهنگ موجوع قلبی
از نجوی فاروق
 
پ.ن:
- خداروشکر حال پدر و مادرم بهترند، مدام این چند وقت با خدایی که نمیدونم هست یا نیست حرفم این بود، من نمی خوام زنده باشم، یه لطفی کن و باقی مونده اش رو بین پدر و مادرم تقسیم کن 
- سلیقه ام توی موسیقی تعصبی نیس، مثلا اینجور نیس بگم من طرفدار پروپاقرص فلانی ام، از هر کدوم یه تعدادی، از بعضیاشون هیچی 😅، آهنگ بالا رو دوست دارم 
- خیلی وقت ها که دیگه هیچی جوابگوم نیس و کسی هم دور و برم نباشه فقط آهنگ گوش میدم، انقد تا از آهنگ هم خسته بشم، اصلا مثل اینکه کلا اینجورم، یه دفعه گیر میدم به چیزی، یه مدت فقط فیلم و سریال، یه مدت فقط کتاب، یه مدت فقط آهنگ، یه مدت فقط کارهای هنری، یه مدت فقط کار فنی، یه مدت فقط مجازی،... نمیدونم چرا فقط نمیتونم لااقل برای یه مدت زندگی کنم، البته چون مفهومش رو نمیدونم 
-  "دانیل مارتین کلاین" توی یکی از کتاباش میگه(نمیدونم کتاب دیگه ای هم اصلا داره یا نه) «یکی از خوبی های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می توانید پیش آنها خود خرتان باشید». دوست، هیچ وقت چنین دوستی نداشتم، دوست صمیمی داشتم و دارم، ولی همیشه اون آدم محکمه که میاند باهاش درد و دل میکنن خودم بودم، من فقط یه شنونده، بازیگر و خواننده مطلبم، قرار نیست کسی منو بخونه، شایدهم چیزی برای خوندن ندارم
- شاید انتخاب خودم این بوده، لعنت بهش
- چرا هنوز سیگاری نیستم 
- این چه حالیه دیگه
- انقدم نباید وبم دپ بشه، شاید یکی دنبال یه امید یه معجزه بیاد مطالب رو بخونه 😆، ولی به جهنم که دپِ، هیچ معجزه ای قرار نیس اتفاق بیافته، واقعیت همینقدر خالیه، لااقل واسه من
۱ نظر
سایهٔ هیچ
من پریشان تر از آنم که تو میپنداری

من پریشان تر از آنم که تو میپنداری

یه زمانى فکر می‌کردم

بدترین چیز تو این دنیا تنها موندنه ؛

اما اینطور نیست !

بدترین چیز اینه که با آدمهایى باشى

که بهت احساس تنها بودن میدن !

#رابین_ویلیامز

پ.ن:

- اصلا اوقات خوبی نیست 😞 پدرم پرستاره و حالا مبتلا به کرونا شده، نمیخوام حرفهایی که قبلا بهش زدیم رو از گنجینه مزخرف تاریخ بیرون بکشم و بهش بگیم "این همه گفتیم پدرم نرو فعلا کار، شما هم دیابت داری، هم فشار خون، باید بیشتر مراقب خودتون باشید، شما که بازنشسته شدید، این اضافه کاری ها رو نرید" ولی چه فایده، چیزی رو حل میکنه؟! و به احتمال بالا مادرم هم مبتلا شده.

- کار بدون شوآف انگار دیگه دور و برم نمیتونم ببینم. چه توی خونه چه توی فامیل و چه توی محل کار. یه سری چیزها وظیفه اس، نیازی به منت گذاشتنش نیستا

- چند روزی هم گیر چشمام بودم که فعلا بهتر شدم تا ببینم کی دوباره میرم دنبال کار پرخطر و دوست داشتنی جوشکاری 🤒

- "دلم یک دوست می خواهد، که اوقاتی که دلتنگم/بگوید خانه را ول کن، بگو من کی کجا باشم" حتی دلم اینم نمی خواد، فقط نبودن مطلق رو می خواد😒

- خیلی دلم می خواد می تونستم مثل قبل برای بلاگ های مختلف نظر می نوشتم، حسم رو می گفتم، ولی این حس جدید درونم باعث میشه نتونم نظری بدم، بحثی کنم. و اون حس اینه که هیچ چیز مبنایی نداره و هیچ چیز اصلا اهمیتی نداره... با این حال یه وقت هایی ته مونده ی حس هام رو می نویسم

- بلاتکلیفم ، بین دو راهی نیستم چون وسط برهوت افکارم هیچ راهی نیست، همیشه از تکلیف بدم میومد ولی الان از بلاتکلیفی خسته ام 

- چی کار میشه کرد، نه حس و حال طاقچه و کتابخوانی رو دارم، نه حس و حال بازی های گوشیم، نه حس و حال گردش، نه حس و حال پایان نامه با استاد سختگیرش، نه حس و حال طراحی سایت، نه حس و حال کاردستی، نه حس و حال زندگی، نه حس و حال خوب نشون دادن ظاهری...

- نمیتونمم بگم کاش بزرگ نمی شدم، چون خیلی توی کودکی ام هم بچگی نکردم،  این فکر درونی، این مکالمه درونی از بچگی باهام بوده، الان یکم پرو شده، خودش نظر میده، خودش به فنام میده، خودش یه دفعه ای بی خیال میشه 😅

۱ نظر
سایهٔ هیچ

شبانگاهان تا حریم فلک

پ.ن:

- اوایل که قسمت وبلاگ ها بروز شده ایجاد شده بود چقدر متن های باحال گیرمون میومد برای خوندن، الان که تقریبا 80 درصدش تبلیغات و اون چندتای باقی مونده هم عاشقان این گروه خواننده کره ای اند(اصلا نمیدونمم کجایی هستن یا اصن خواننده اند یا بازیگر 😂)، احساس میکنم دیگه داریم از دور خارج میشیم (نیز خیلی ام حضور چشم گیری داشتیم)

- یه چیزی که نمیدونم دقیقا درسته یا نه اینه که آدمی وقتی قرار راحت باشه باید چطوری باشه؟ خیلی وقت ها راحتی، بی ادبی تفسیر میشه 😅 شاید طرف بی ادب بودن واسه اش راحت تره خب، چه میدونم 

- میدونم کلی کار دارم ولی مثل آدمی ام داخل یه مسابقه که وقتی زمان مسابقه به آخرش می رسه و میدونه برنده بازی نیس دیگه تلاشی نمیکنه، الان یه همچین حالتی ام، انگار منتظرم بازی تموم شه، یا یه اتفاقی بیفته، نمیدونم چه اتفاقی فقط بدجور منتظر تموم شدنم

- چشام میسوزه، امیدوارم برق جوشکاری نبوده باشه 😅 این همه با ماسک اوتوماتیک مانور دادیم

- حسم حس بدی نیست، وضعیت زرد 😌 ولی همچنان شبه پوچم، انگار دارم باهاش کنار میام، عجیبا غریبا

۱ نظر
سایهٔ هیچ
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

هرگز نمیشد باورم

این برف پیری بر سرم

سنگین نشیند چنین

من بودم و دل بود و می

 آواز من آوای نی .!!

هر گوشه میزد طنین

 اکنون منم حیران

ز عمر رفته سرگردان ای خدای من .!!

... 


(گوشش بدید تا به فیض اکمل برسید) 


پ.ن:

- امشبم با آهنگ های قدیمی، چه حس حالی، با اینکه شایدم خیلی سنی ندارم ولی خب " مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی" 

- یه نوع حافظه پیدا کردم که فقط یکسری چیزها رو توی خودش ذخیره میکنه و خیلی چیزها رو اصلا به یاد نمیارم. مثلا یکی میاد خاطره یه روزی رو تعریف میکنه ولی من مثل ماست نگاش میکنم و میگم نمیدونم کِی رو میگی!؟ 😐

- متاسفانه دارم حس خوب دوران مختلفم رو فراموش میکنم، شاید بگید لازم نیست حس خوبشون یادم باشه ولی واسه من که با اون حس ها زندگیم رو میگذروندم یکم ناجوره...

- نمیدونم چرا چند وقته گریه ام نمیتونم بکنم 😞

- زندگیِ رباتی، توی یه سیکل تکراری مسخره گیر افتادم، کار-خونه-خواب-کار-خونه-خواب(چقدر منطقی ام که کلا دور درس رو خط کشیدم😑😐) البته همیشه ام تکراری نیست، هر سری تنوع هایی توی سرویس شدنم وجود داره، بلاخره نباید هم آنقدر خوش بگذره دیگه 😕 

- مثل وقتی که تکه های دومینو رو روی هم میزاری و یه برج بزرگ میسازی و هرچی بالاتر میری میگی الانه که دیگه بریزه، انگار از درون دارم میریزم، کاش می شد تابلوی خطر ریزش رو میتونستم روی خودم نصب کنم، بلکه یا نزدیکم نشید که اذیت نشید یا اذیت نشم، چمیدونم دیگه چی میخوام اصلا، به درک 

۲ نظر
سایهٔ هیچ
یک قدم تا تلف شدن دارم

یک قدم تا تلف شدن دارم

با چنیـن عالمی کـه من دارم

یک قدم تا تلف شدن دارم


لا بـه لای تمام پستـی ها

من منم ها و خودپرستـی ها


یک نـفر اهل سوز می خواهم

مادرم را هنـوز می خواهم ... !

#علیرضا_آذر


پ.ن:

- لعنتی یه چیزی فهمیدم که افتضاحتر شد، من حتی نمیتونم با خودم صادق باشم 😞 اینکه خودم رو نسبت به هرچیزی بی تفاوت نشون میدم انگار واقعا اینجور هم نیست، انگار فقط تظاهرِ. نمونه بارزش اینه که یه وقتایی با یه جمله مدتها به هم می‌ریزم، با اینکه واقعا هم چیز مهمی نیست مثلا جای پارک ماشین 😐 😑 چه اهمیتی داره آخه

- احساس میکنم روحم (اگه همچین چیزی باشه) توی اعماق بدنم یه گوشه کز کرده و معلوم نیس دنبال چی میگرده و میخواد چی کار کنه، نه میخواد پر بزنه بره که شرح حالش میشه این بیت

حالِ من حالِ اسیری است که هنگامِ فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت

و نه میدونه بمونه و چی کار کنه. یه دور تسلسل گیج کننده

- چه آهنگ هایی این موقع شب داره پلی میشه، هرکدوم یه حس متفاوت، الانه که تسمه تایم پاره کنم

۱ نظر
سایهٔ هیچ
تو دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد

تو دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد

پ.ن:

- این منِ جدید خیلی تو خالیِ، نمیدونم چطور باید پرش کنم، دیگه قابل گول زدن نیس و این قابلیت یعنی قراره دیگه یه آب خوش از گلوم پایین نره

- حسرت نفهمیدن دارم (نیز خیلی میفهمم 😐) شاید بهتر باشه بگم به نفهمی زدن خودم، نه که الان چیزی بدونم، اتفاقا به این رسیدم که هیچی نمیدونم هیچی، و حسرت نفهمیدن همین رو دارم که کاش هنوز فکر میکردم که خیلی می فهمم، حسرت اینکه پیرو چیزی هستم که هیچ خللی نداره، ولی الان توی دنیای نفهمی غرق شدم،و خلاصه اش اینکه کاش نمیفهمیدم که نفهمم

- باید مسأله عشق رو هم همین حالا بگم، قبلا نمی شد ولی الان شرایط مهیاست، و اما عشق، متاسفانه عشق هم دیگه مفهوم زیبایی برام نداره و درواقع یه نماد سرگرمیه بزرگ برای نفهم بودنه 😕 عجیبه، نه؟ از مجنونِ لیلی بودن به این بی محتوایی رسیدم.

- عشق بیشتر شبیه یک شیطان بزک کرده اس که داره از غم و رنج و سختی آدم ها لذت می بره و گاهی هم برای اینکه یه دفعه این معامله رو رها نکنی یه حس های خوبی هم برات ارزونی میاره ولی یادت میبره که تو شدی بهونه لذت خودش، میدونم مزخرفه ولی متاسفانه چیزی شبیه به همینه و الان دوست داشتن برام تقدس بالاتری تا عشق داره

- با معنی واژه ها مشکل پیدا کردنم هنوز ادامه داره، همین بند بالا رو نمیتونم درست تحلیل کنم از بس با واژه ها غریب شدم، عشق، شیطان، دوست داشتن، تقدس و... نمی‌فهمم واقعا

- حس غربت مدت هاس مهمونم شده

سایهٔ هیچ
اینجا که شعر هیچ غلطی نمی کند

اینجا که شعر هیچ غلطی نمی کند

اینجا که شعر هیچ غلطی نمی کند
من هم که مست
کدام شعور ؟
ما همه چیز را در مبال خانه جا گذاشتیم
اطراف مان مشتی خزنده که راه به راه پوست می اندازند
و
حقارت شان را با تصور تخریب ما زنده می کنند
اینجا کسی نمانده که حتی شکایتی کنم.

 

پ.ن:

- نوشتن برام سخت شده، حتی فکر کردن. صحبت کردن که مدتهاست یه چیز بی معنیه برام و هیچ اساس استدلالی برام وجود نداره.

- نمیتونم چیزی توی دنیای سفید جدیدم نهادینه کنم، نمیتونم چیزی رو به عنوان قانون، حق، دلیل مبرهن، اصول رفتاری و... تعریف کنم چون چیزی وجود نداره و این نبودن هیچ چیز خیلی حس خفگی میده.

- این بیتِ  «این زمین خانه حیرانی نیست، غیر یک شوخی کیهانی نیست» مدام توی ذهنم تکرار میشه، پیش خودم میگم این دیگه چه شوخی میتونه باشه آخه لامصب

- دو روز پیش موضوع سمینارم قطعی شد، نمیدونم چرا هنوز دارم ادامه اش میدم، انگار اونی که پی درس و کاره من نیستم، یه رباته که داخلش یه روحِ (چی هست اصلا) بی روح فقط نظاره گره

۱ نظر
سایهٔ هیچ