برهوت

لبخند می‌زنم که از این بالا، مردم شبیه مورچه‌ها هستند

لبخند می‌زنم که از این بالا، مردم شبیه مورچه‌ها هستند

در من پلی شکسته‌تر از تاریخ / در انتهای خاطره‌سازی‌هاست

من روستای گمشده‌ای هستم / که خسته‌ از تمامیِ بازی‌هاست

قایم شده تمامیِ این شب‌ها / آن بچه‌ای که توی کمد هستم

بگذار تا خراب شود دنیا / من در کتابخانه‌ی خود هستم

در قله‌های بی‌کسی‌ام خوبم / اینجا که ابرهای رها هستند

لبخند می‌زنم که از این بالا / مردم شبیه مورچه‌ها هستند

# سیدمهدی_موسوی

پ.ن:

- خب اینم از دی ماه، دو نقطه عطف بزرگ زندگیم، اولین نقطه عطف که واقعا خیلی هم دلیلش رو نمیدونم تولدمه 😱 و دومیش هم سالگرد ازدواج (چه زود 4 سال ازش گذشت) اولی در حد خودش ثمره ای نداشت ولی دومی ثمره اش هنوز زنده بودنمه، گنگ نیس، گنگ به نظر می رسه

- بلاخره روند انصراف در حال تکمیل شدنه، امیدوارم نخواند جریمه ایی، چیزی هم بگیرن که واقعا زوره، اونا باید جریمه بدن که وقت منو تلف کردند 😂

- اگه منو میشناسید لطفا وبلاگ رو مطالعه نفرمایید و اگه میشناسی شاید بد نباشه بدونی یکی از دلایل کنار گذاشتن وبلاگ قبلی همین مورد بوده، بزار اینجا واسه خودم باشه، ممنون 🙏

- و اینکه فهمیدم درد های آدم ها هرچقدر هم شبیه به هم باشه ولی از یک جنس نیست. ما ها نسخه ها کپی برداری شده نیستیم و خلاصه تر اینکه "هرکه خود داند و خدای خودش/که چه دردی است در کجای دلش"

سایهٔ هیچ
بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

تنها اصل ثابت جهان، بی‌ثباتی است.

فقط بی‌ثباتی است که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهم‌ترن قانون جهان هستیم.

می‌خواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی‌که اصل جهان بر بی‌ثباتی و تغییر است.

#اریک فروم

پ. ن:

- خب اینم از شب یلدا و توفیق اجباری بیدار موندن تا صبح، چون شیفت شبم دیگه 😅

- سریال Mr robot و westworld رو دیدم. اولی خیلی خاص تموم شد، هرچند کلش هم خاص بود ولی انتهای خاصی داشت. دومی هم سریال خوبی بود، حس همون سریال humans رو داشت ولی خب یکم متفاوت تر، هرچند فصل دوم و سوم افت داشت ولی هیچی از ارزش این سریال کم نمیکنه 😂 (حالا انگار همه منتظر تحلیل من اند، ببینید وقتتون یه جوری تلف بشه بره دیگه)

- عجیب خرید Xbox چند روزه افتاده روی صفحه اصلی مخم ولی خب نمیخوام فعلا ول خرجی کنم، اونقدرا ریسک پذیر نیستم.

- در حال گوش دادن "رگ خواب" همایون شجریانم، آدم هی پایین و بالا میشه

- فعلا فازم، فاز بی خیالیه توام با حس پوچی رقیق شایدم اینجور نه، شاید اینجور که مولانا میگه:

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

سایهٔ هیچ
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

هر چه کردم به خودم کردم و وجدان خودم

پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند

آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

موی تو ریخته بر شانه تو ، امّا من

شانه ام ریخته بر موی پریشان خودم

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

می روم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است

اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات

من گرفتار خودم هستم و زندان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی

باید امشب بروم شام غریبان خودم

#یاسرقنبرلو

پ.ن:

- هرچی میخواستم بیام یه چیز بنویس یه جوری میشد که نمیشد، انگار خودت بخوای خودت رو عذاب بدی

- سریال money heist رو دیدم. با اینکه میشه ازش ایرادات فنی گرفت ولی خیلی باهاش لذت بردم. در کنارش سریال vikings رو هم دیدم و برای تنوع هم چند قسمتی مابینش سریال big bang theory رو میبینم. حال هواشون متفاوته و خطر پاره شدن تسمه تایم وجود داره 😅. سریال hanibal رو هم دانلود کردم و قسمت اول رو نصفه دیدم، حس کردم شبیه dexter باشه ولی نمیشه آنقدر زود قضاوت کرد. سریال westworld رو هم قسمت اولش رو دیدم، خیلی گنگ بود امیدوارم الکی حجم واسه دانلود استفاده نشده باشه. البته شباهتی با سریال humans داره، باید دید چطور پیش میره. خب این نشون میده الان زمان گیر دادنم به فیلم و سریاله 🤦.

- نکته ای که توی فیلم هایی شبیه به the walking dead یا حتی game of thrones و یا vikings توی ذهنم مکرر سوال میشه اینه که تشکیل یه جامعه بدون چالش چطوری شدنیه؟ 🤔 انگار یه جور غیر ممکنه و این غیر ممکن بودنِ به دلیل اینه که چه معیار سنجشی وجود داره  برای قضاوت کردن؟ شاید تنها سنگ بنای اصلی رو بشه اینجور گفت "هرکاری می خوای بکن به شرطی که به حریم شخصی کسی تجاوز نکنی" با این حال این هم قانون یا اصل اساسی نیست. و این تاریخ رو اثبات می کنه، این همه جنگ و خونریزی به چه دلیله؟

- این چند روز هم طاقچه گردونه شانس گذاشته و باعث شد دو تا کتاب به لیست مطالعه فوری ام اضافه بشه 😅، کتاب "هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند از دانیل مارتین کلاین" و کتاب "آب نبات دارچینی از مهرداد صدقی" . هر دو فعلا نصفه اس ، دومی رو حتی احتمالا ادامه ندم چون خیلی نسبت به دو کتاب قبلیش ضعیفتره و یا شاید روحیه من داغونتر شده که نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. به قول معروف "بعضی از کتاب ها برای نخوندن اند" شاید اینم جز همون هاست.

- نکته مثبت این روزها سرگرم بودنمه و لذت بردن (حداقل در همین حد) از کارهای بدون جبرِ (دیگه یه وقتایی نمیتونم هکسره رو هم تشخیص بدم 😕) جبر و جبر و جبر. جبر به نظر گستره زیادی داره یه وقت هایی اعتقاد های آدم هم جز جبریات میشن هرچند فکر میکنیم که نیستند ، فقط اینطور فکر میکنیم...

- اینکه آدم دیگه توی تصوراتش هم حتی نخواد قهرمان فیلم و داستان باشه یعنی چی شده؟ حتی توی واقعیت چه برسه به تخیلات

- و اما اینکه به قول فاضل خان نظری:

همراه بسیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

دلبسته اندوه دامنگیر خود باش

از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

سایهٔ هیچ

چندی است سخت برده ام از یاد کیستم

من فکر می کردم سال ها باید یکی یکی سپری شوند ،

تا هر بار آدم یکسال بزرگ تر شود ...

اما اینطور نیست !

این اتفاق در یک شب رخ می دهد ...

#هاروکی_موراکامی

پ.ن:

- سریال GOT رو چند روزی میشه تموم کردم، دوسش داشتم 👌

- پیدا کردن نقطه بهینه برای دستگاه های محل کار یعنی کارتو تا حدی خوب بلدی، پیدا کردن نقطه بهینه رفتاری بین آدم ها خیلی کار مشکل تریه، میای با یکی صمیمی بشی میبینی نقطه بهینه اش همون دوری و دوستیه...

- نکته مثبت این چند روز هم کمی بی دغدغه تر شدنم بود، لااقل از لحظه لذت بردم (لذتی که نبوده 😅همین که عذاب وجدان درس نخوندن ندارم یعنی)

من آنچه گفته اند و شنیدید نیستم

  یک عمر با هویّت مجهول زیستم

  از بس که با نقاب خودم خو گرفته ام 

چندی ست سخت برده ام از یاد کیستم ! 

#محمدرضا_طاهری

۲ نظر
سایهٔ هیچ

ما کودکانه باورمان را فروختیم

روز گرسنگی سرمان را فروختیم

نان خواستیم ، خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیمه مرده به سوسوی زیستن

پس مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکُش شدن ریشه ای کثیف ،

سرشاخه تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص

ما کودکانه باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما

پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته ، چه توفیر می کند ؟

وقتی نگاه بر درمان را فروختیم

#محمدعلی_جوشایی

پ.ن:

- این چند روز که اعلام کردم میخوام انصراف بدم، فقط یه نفر بهم گفت اگه میدونی ادامه دادنش اذیتت میکنه، ولش کن، خوب کاری میکنی و اون مادرم بود 🙏❤️

- هرکسی توی زندگی به یه چیزی چنگ میزنه که خودش رو نگه داره، بتونه ادامه بده، من انتخاب های مختلفی توی هر برهه ای از زندگیم داشتم، خودم رو به زمین وزمان زدم که به خودم بقبولونم این بهترین هدفه، بهترین چیزیه که میشه بهش چنگ زد و این چند روز زندگی رو گذروند ولی اشتباه می کردم، شایدم اشتباه نمیکردم، شاید من ظرفیت این انتخاب ها رو نداشتم، شاید کوچیکتر از این حرفام 😔

- سال پیش که پیش مشاور رفتم، سوالی که باعث نوشته شدن کتاب "درباره معنی زندگی" شده رو ازم پرسید و اون اینکه چرا خودکشی نمیکنی؟ هنوز دلیل زندگیم همونه ولی خسته ام، امیدوارم سر این تعهد بتونم تا حد قابل قبولی بمونم

۱ نظر
سایهٔ هیچ

تو از من چه میدانی؟

تنها و رها شده‌ایم

چون کودکانی گم کرده راه در جنگل

وقتی تو روبروی من می‌ایستی

و مرا نگاه می‌کنی

چه می‌دانی از دردهایی که درون من است

و من چه می‌دانم از رنج‌های تو

و اگر من خود را پیش پای تو به خاک افکنم

و گریه و زاری سر دهم

تو از من چه می‌دانی بیش از آن‌چه از دوزخ می‌دانی

آن هم آن‌چه دیگری برای تو بازگو می‌کند

که سوزان‌است و دهشتناک

از این رو ما انسان‌ها باید چنان با احترام

چنان اندیشناک و چنان مهربان

پیش روی هم بایستیم

که در مقابل درهای دوزخ

#کافکا

پ.ن:

- دو سه روز پیش میخواستم به مطلب بنویسم که اوضاع بهتر شده ولی اینطور نشده، مثل آرامش قبل از طوفانِ و مدت هاست حال و هوای طوفانی مهمونمه (دیگه یه پا صاحب خونه اس)

- این هفته که میاد قصد دارم برم دانشگاه و انصراف بدم 😐 میدونم باید کلی هم جریمه بدم و این مدت وقتی هم که گذاشتم بی فایده میشه، ولی خب به جهنم، چه اهمیتی داره

- با اینکه نیت داشتم سریال تاج و تخت رو نبینم ولی این چند روز دیدم، تا فصل ششم رو فعلا، شاید همین فقط نکته مثبت این چند روز بود، حس حال نوشته های دارن شان بهم دست می‌داد، سرزمین شیاطین یا سرزمین اشباح

- هی 😒

۱ نظر
سایهٔ هیچ

نشد هم نشد

از خواب خسته‌ام

به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم

چیزی شبیه بیهوشی

برای زمان طولانی

شاید هم از بیداری خسته‌ام

از این که بخوابم و تهش بیداری باشد

کاش می‌شد سه سال یا شش سال

یا نه سال خوابید

و بعد بیدار شد

نشد هم نشد...

#عباس_معروفی

پ.ن:

- خسته ام، هی روزگار

-زندگی تلخ ترین خواب من است! /خسته ام خسته از این خواب بلند (شاعرش هم نمیدونم)

- لعنتی هرکاری میکنم نمیتونم خودم رو گول بزنم،گول بخور دیگه 😅

- نکته مثبتی هم فعلا وجود نداره 😐

- تنظیمات کجا بهم خورده که بیان بدون فیلترشکن باز نمیشه 😒

۱ نظر
سایهٔ هیچ

کسی هستیم که نبودیم

ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم. تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، جامعه و مذهب.

#دون_میگوئیل_روئیز

پ.ن:

- چقدر با قاطعیت میتونید بگید غیر از اینه؟ خیلی چیزهایی که شدند اصلیتمون، بنیان فکری مون و اعتقادتمون، اصلا در رابطه شون هیچ توجیه منطقی نداریم و زندگیمون شده اثبات درست بودن اونها، نمیتونیم زیر سوالشون ببریم چون نمی خوایم، اگه زیر سوال برند(همون بروندِ، مثلا محاوره اس😌) پای هویتمون در هوا معلق میشه و این واسه خیلی هامون شده خط قرمز، در صورتی که خط قرمزی در کار نیست 😞

- نکته مثبت این دو سه روز یکم میل به درسه، ولی هنوز کاری نکردم، فقط یه فصل پایان نامه پرینت کردم بخونم 😅 خسته نباشم، مرزهای علم رو درنوردیدم

- زود قضاوت نکنیم (اینم نکته مثبت این پست 😐 ربطی نداشت ولی تکرار بشه بدک نیست، معضلی شده)

- چقدر دوست دارم هی ریزه کاری های قالب رو ویرایش کنم 😅، ولی خب 😐

۱ نظر
سایهٔ هیچ
این چه جهانی است که نوشیدن می نارواست

این چه جهانی است که نوشیدن می نارواست

هر بار یک مصیبت تازه

این غم که رفت، یک غم دیگر

 

در سینه‌ات عزای عمومی‌ست

هر بار، یک محرَم دیگر!

 

اندوهِ کودکی، غم پیری‌ست

افسوس روزهای جوانی‌ست

 

شاعر بمان که اشک بریزی

در سینه‌ی تو تعزیه‌خوانی‌ست!

 

پشت سرت گذشته‌ی تاریک

آینده امتداد سیاهی

 

راهت نداده‌اند به بازی

مانند کودکی سر راهی

 

از دانه‌های کوچک تسبیح

بیهوده راه چاره گرفتی

 

چرخاندی و دوباره بد آمد

صد بار استخاره گرفتی

 

بگذار تا مؤذن بی‌خواب

با چهره‌ای عبوس بخواند

 

چیزی به آفتاب نمانده

فرصت بده خروس بخواند

 

یاغی شدی و ایل و تبارت

به خونت اعتماد ندارند

 

مردی و دختران قبیله

نام تو را به یاد ندارند

 

ای کور خواب‌دیده، چه سخت است

کابوس‌های گنگ ببینی

 

این که نهنگ باشی و خود را

یک‌دفعه توی تنگ ببینی

 

فصل سپید و سرخ شدن نیست

باید که سبز و کال بیفتی

 

یک صفحه شعر باشی و هر بار

در سطل آشغال  بیفتی

 

در بشکه‌های نفت فرو کن

خط‌های شعر تازه‌ی خود را

 

راهی به جز فرار نمانده

آتش بزن جنازه‌ی خود را

 

از میله‌های یخ زده رد شو

وقتی برای خواب نمانده

 

پرواز کن پرنده‌ی بیمار

چیزی به آفتاب نمانده...

 

#حامد_ابراهیم‌پور

 

پ.ن:

- بنا ندارم درباره اتفاق هایی که توی این مملکت داره میفته اینجا چیزی بنویسم، ولی مختصر و مفید اینکه بی چاره ایم حوصله شرح قصه نیست...

- از اینکه بی خود و بی جهت خودم رو انداختم توی ارشد خوندن هنوز هم ناراضی ام، چیزی ازش نمونده که تموم بشه (یه درس یه سیمینار و پایان نامه) ولی هیچ جذبی برام ندارم، وقت تلف کنی محض، رشته خوبیه ولی باعث پوچی بیشترم میشه 😞

- نکته مثبت این چند روز هم بهتر شدن حال پدر و مادرمه، هزار هزار شکر 🤲

- فیلم انولا اونقدری که تعریفش رو شنیدم جالب نبود، در حد شرلوک انتظار داشتم ولی خیلی سطح پایین تر بود😒

- این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست/ این چه بهشتی است که خوردن گندم خطاست (گوشش بدید اگه دوست دارید 👇 با صدای همای)

 

 

- درج تصویر بیان جدیدا خیلی روی مخ شده، این چه وضعشه 😫

- نمیدونمم کلا چرا علاقه ای به اینکه برای پستها ادامه مطلب بزارم ندارم 😅

سایهٔ هیچ
چه سخت است انسان بودن!

چه سخت است انسان بودن!

من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!

کتاب کالیگولا

#آلبرکامو

پ.ن: 

- چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است. 

- این دو سه روز استراحتم رو درس نخوندم 😒 ولی سعی کردم کارهای تلمبار شده رو انجام بدم. شیروانی پشت بام رو کامل نصب کردم، وسایل و ابزارهام رو توی کمدهای رو پشت بام چیدم و راه‌پله بلاخره یه نفس راحتی کشید و خلوت شد، ماشین ها رو شستم، پارکینگ رو هم همینطور، کولر رو از سرویس خارج کردم و... این چرندیات مثل گزارش روزانه سر کارمه، به چه دردی میخوره نوشتنش آخه 

- از اینکه اعتماد میکنم و حرف دلم رو میزنم، بدون غل و غش ولی بعدش این همه جبهه گرفته میشه، پیش خودم میگم چرا اینقدر روراستی سخته؟ چرا مخفی کاری و دروغ گفتن زندگی ها رو قابل تحمل تر میکنه؟

- یه بسته سیگار گرفتم 😐 فقط مشکل اینه بلد نیستم بکشم 😅، البته برای کشیدن نگرفتم، نمیدونم چرا خریدم 😑

- نکته مثبت این چند روز هم تا دیر وقت خوابیدن بود 😌

- بمباران اطلاعات و اخبار روز یکی از دلایل خستگی روحمه، هرچی اطراف خبر و اطلاعت نباشم احساس سبکتری دارم انگار، ولی ناچارم دنبالش باشم، انگار دنبال خبری هستم که نمیدونم چیه ولی باید بیاد

۲ نظر
سایهٔ هیچ