برهوت

ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده

ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده

چون که آیینِ جهان مصلحت اندیش نبود 

سهم آرامشِ من جز غم و تشویش نبود

 زندگی شد تبِ جان کندن تدریجی من

 متولد شدنم فاجعه‌ای بیش نبود‌..!


پ.ن:

- با اینکه اصلا حوصله نوشتن ندارم، ولی حس ناجوری دارم. کاملا تهی شدم. مثلاً سر کارم ولی انگار نیستم، مثلاً توی خونه ام ولی انگار نیستم. مثلاً دارم حرف میزنم ولی انگار نیستم.

- روانشناسم میگه هم کمی افسردگی داری و هم کم وسواس فکری، رفتم روانپزشک ولی هنوز توفیری نکرده.

- چشمام رو بزور باز نگه داشتم ولی میلی هم به خواب ندارم 


سایهٔ هیچ
کاشکی دلم رسوا بشه، دریا بشه این دو چشم پر آبم

کاشکی دلم رسوا بشه، دریا بشه این دو چشم پر آبم

مات و مبهوت موندم

این نقطه ای که هستم چرا نه راه رفت داره نه برگشت!؟

نه پلی هست که ازش بگذرم و نه دره ای که سقوط کنم

انگار توی فاصله‌ی نیم متری از زمین معلق‌ام

نه ریسمانی هست که پاره اش کنم و سفتی زمین زیر پام رو حس کنم

و نه طنابی که بهش چنگ بزنم و خودم رو بکشم بالا

افق دیدم هم که گویی مه و دوده

نه کسی هست باهاش حرف بزنم و سبک بشم

و نه حرفی برای گفتن دارم

مثل یه سیستم قدیمی شده ام که بدرد کاری نمیخورم و هیچ برنامه جدیدی هم روش اجرا نمیشه

دیگه حتی منِ درونم هم کم حرف شده (این یکی رو چه بهتر - نامرد داغونم کرده بود)

هنوز اونقدر سنی هم ندارم که بگم از پیری و گذر عمره

ولی کاش میتونستم گریه کنم

قدیمتر وقتی خیلی ناجور بودم با گریه روحیه پر از خستگی ام کمی سبک می‌شد

دارم خشک میشم

سایهٔ هیچ
ای‌کاش در مراتبِ کُفرم ثبات بود..‌.

ای‌کاش در مراتبِ کُفرم ثبات بود..‌.

ای‌کاش در مراتبِ کُفرم ثبات بود..‌.

من خسته‌ام ازین "منِ" دیندارِ پاره‌وقت!!


گاهی خلیفه‌ایم و زمانی خلافکار،

بر دوشِ ما چه می‌کند این بارِ پاره‌وقت!

#حسین_جنتی 


پ.ن:

- وقتی داری یه رابطه ای رو خراب می‌کنی حتما یه نکته ای رو باید بدونی، هیچ وقت دیگه نمی‌تونی مثل قبلش کنی، حواست باشه، به خراب کردنش می‌ارزه یا نه...

- آره، انقدر توی ذهنم لگد نزن، مشکل فهم ام از عشق بود، ولی همین مشکل زندگیم رو نابود کرد. یه اشتباه و پایان یک زندگی، همینقدر بی رحم

- انقدر حذف کردن آدم های سمی ترند شده انگار اینکار آب خوردنه، اگه اون آدم سمی تا حدی خودت باشی یا من قبلی ات باشه به راحتی گفتنش نیس، میشه مثه این خوره ذهنی که داره نابودم می‌کنه

- دو هفته اس تقریبا که این مریضی خسته ام کرده، خسته بودم، خسته تر

- درسته که حس خودنابودگریم همیشه زیر لایه افکارم با یه رنگ جیغی وجود داره، ولی همه ماجرا نیست ، که اگه فقط همین بود که تا الان تموم شده بود

- دنبال یه تراپیستم ولی یه مورد درست درمون گیر نمیاد، اینم شانس مایه

- چی میگی آخه، توی چه دنیایی سیر می‌کنی تو، من چی میگم تو کجایی؟ اصن نمی‌فهمی وضع ام رو؟ تازه میگی یه بچه دیگه می‌خوام؟ گرفتی ما رو؟ 

- چل شدم، با اشیا درد و دل می‌کنم 🥲، با یه شعله، اون میسوزه منم دود و آه ، اون لااقل گوش میده و تفسیر به رای نمی‌کنه، اون لااقل همیشه هست، اونو میبینم حس خوبتری میگیرم تا...

سایهٔ هیچ
مرد اگر بد هم ببازد خوب تاوان می‌دهد

مرد اگر بد هم ببازد خوب تاوان می‌دهد

پیش پایم پیشمرگم خون چکان جان می دهد

روبرویم فاتحی سرمست جولان می دهد


نیست آسان ماندن ِ در کشتی ِ در حال غرق!

ناخدا این سان به عمر خویش پایان می دهد


مطمئن هستم خدا روز قیامت ساعتی

مُهر طومار شفاعت را به شیطان می دهد


آنچنان گویی که سرداری به سربازان خویش

نیمه شب با چشم های بسته فرمان می دهد


کاج پیر پوک وقتی بر زمین افتاد گفت :

مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد !


 باختم اما تمام شعرهایم مال تو !

مرد اگر بد هم ببازد خوب تاوان می دهد


#اصغر_عظیمی_مهر


پ.ن:

- سال نو و حال نو؟ نه، اینجا از این خبرها نیس

- بعضی وقت ها که می‌خوام بخوابم همین که چشمام رو می‌بندم انگار چرخش زمین رو حس می‌کنم، سر گیجه می‌گیرم و مجبور میشم دوباره بشینم و سرم رو محکم تکون بدم، بعضی وقت ها میذارم اونقدر سرعت چرخش زیاد بشه که انگار سرگیجه گرفتم

- امروز بعد از مدتها دوباره سه تا رفیق قدیمی با خانواده هایی که تشکیل دادیم دور هم جمع شدیم، فکر می‌کردم شاید این باعث تغییر توی حس و حالم بشه، فکر میکردم یه تلنگری از گذشته هامون یا چیزی توی احساسم بوجود بیاد، پس چرا نشد؟

- کاسه صبرم لبریز شده و ریخته کف زمین، از هر وقت دیگه ای شکننده تر شدم، یه تراپیست درست و درمون هم پیدا نمیشه که خوب واکاوی کنه که این حال چاره اش چیه

- این متدهای مثبت اندیشی اونقدر اثر معکوس روم داره که حد نداره

سایهٔ هیچ

ما که را گول زدیم؟!

- فکر میکردم نوشتن آدم رو سبک می‌کنه، ولی واسه من اینجوری پیش نرفت. تبدیل شد به غمی که حتی نصفه و نیمه هم بیان نشد، شد آرشیوی از سیر تحول روحی، شد دلیل مبرهن پوچی هرچی که یه وقتی از زندگی ام فکر میکردم اصل ماجراست ولی خود همون به ظاهر اصل شد سوهان روحم و خستگی بیشتر

- مراحل خود نابودگریم به مرحله جدیدتری رسیده، مهم نیس

- از هر زاویه ای به این خلقت نگاه میکنم جز وحشتم نیفزود 

تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟

- یه سری چیزها برگشتی نداره، نمیتونی بگی می‌خوام مثل قبل بشم، گوشی نیستی که آپدیت جدید زدی پشیمون بشی دانگرید کنی

- یاد بچگی هام افتادم، هنوز حتی مدرسه هم نمی‌رفتم، وقتی یکی می‌گفت چقدر فلانی زیباست (یا مقایسه ای شبیه به این) متوجه نمی شدم، همه واسه ام زیبا بودن، هنوز معیاری برای زیبا و زشت بودن بلد نبودم و به مرور معیارها معنی پیدا کرد، معیارهایی که به خوردمون داده شد، اون معیار ها تا خواسته میشن پس زمینه فکری و فلسفی آدم، اصلا حتی متوجه نمیشی که چطور برات بوجود اومدن. چقدر دست و پا گیر

شبی  شاید رها کردم جهانِ چون سرابم را

کسی اینجا نمی فهمد من و حالِ خرابم را


سایهٔ هیچ
ما خسته ایم، خسته به معنای واقعی

ما خسته ایم، خسته به معنای واقعی

ما خستـه ایم! خسـته به معنای واقعی

دلهــای ما شکستـه به معنـای واقعــی!


ما لشـکریم! لشـکر پخش و پلا که دیـد؟

خیــل ز هم گسستــه به معنـای واقعـی


این زخم سجـده نیست به پیشانی ام رفیق

جــای دری سـت بستـه بــه معنــای واقعـــی


از بــــادبــــان نخیــــزد و از نـــاخــــدا، بخــــار

کشتـی بـه گل نشستـه بـه معنای واقعـی


تنـگ است جای مـا و چنین است حـال مـا :

بــاغــی درون هستــه! بـه معنــای واقعــی

#حسین_جنتی


پ.ن:

- وای که این چند روز چقدر مزخرف داره میگذره، هر بار فکر می‌کنی دیگه حالت از این بدتر نمیشه میبینی که ااا یه آپدیت حال بدی جدید اومده

- گفته بودم که دیگه خیلی تحت تاثیر حرف بقیه نیستم، یه جورایی دایورت میکنم، ولی الان که با خودم یه لحظه صادقانه برخورد میکنم میبینم که اصلا اینطور نیس، اصلا، شاید به ظاهر خیلی ریلکس، دلدار و بی خیالم ولی ابدا، به بی خوابی و بد خوابیم نگاه کن، به هر روز پر رنگتر شدن حس خودنابودگریم نگاه کن(شاید همون میل به خودکشی منظورمه)، به بی رمق شدنم، به حساس شدنم با کمترین تنش، به بیچارگی درونیم، به خوب نبودنم توی هیچ حس و حالی، به خوب نبودنم توی هیچ نقشی ...

- دنبال خبر نیستم که یعنی مثل کبک سرم توی برف باشه و بیشتر از این دچار تنش نشم، ولی با یه جمله روی تیر برق سرم سوت می‌کشه و شب خوابم نمیبره

- بچه ام نبود کاری دست خودم داده بودم

- گه به این خلقت

سایهٔ هیچ
زیاد امید ندارم که از تپیدن قلبم، گلی دوباره بروید

زیاد امید ندارم که از تپیدن قلبم، گلی دوباره بروید

اگر کسی شب سرما، به ابرها زد و گم شد مرا به یاد بیارید …

و با ستاره ی چشمم برای «راه بلدها» نشانه ای بگذارید

برای این گل قرمز، نماز مرده بخوانید، مرا شمرده بخوانید …

برای خاکسپاری تمام باغچه ها را به مادرم بسپارید

دو دانگ پیرهنم را، دو پاره از کفنم را به چشمهام بدوزید

سپس ملال تنم را، دو بال پر زدنم را، در این کفن بگذارید

لباس گرم بپوشید به این اتاق مبادا بهار آمده باشد

کدام فصل من از سال؟! مصممید که امسال سر از کدام در آرید؟

به همسری که ندارم به نقل قول بگویید چه دوست داشتنی بود !

شما! آهای شماها! شما که همسر خود را همیشه دوست ندارید !

برادران عزیزم! شمیم ملحفه هایش کنار میز شما بود

پدر، عزیز شما بود! کسالت پدرم را مگر به یاد ندارید؟

به خواهران صبورم خبر دهید که "یلدا" تصادفاً شب فرداست

تولدم شب یلداست، مقدّر است که فردا بدون وقفه ببارید

زیاد امید ندارم که از تپیدن قلبم، گلی دوباره بروید

مگر بهار که سر شد، کنار سنگ مزارم دلی دوباره بکارید

کدام قله کدام اوج؟ منی که این همه کوهم، از این جهان به ستوهم !

من از شکار نکردن شما از اینکه شکارم نبوده اید شکارید …

غروب شد همه رفتند، در ایستگاه کسی نیست چه خوب شد همه رفتند

چه ساده اید که دائم کنار این چمدان ها در انتظار قطارید !

به این اتاق مبادا بهار سر زده باشد… بهار سرزد و سر شد

خروس خوان سحر شد، ستاره های من آیا خیال خواب ندارید!؟

#حسین_صفا


پ.ن:

- چقدر این شعر با صدای دکتر کاکاوند دلنشین تر شد 

- چقدر قبلاً شعر از حفظ بودم، معنی و اصالت عشق رو از شعر یادگرفتم، شاید دلیل اینکه دیگه نمیتونم دل به شعر حفظ کردن بدم ...

- چه حرف ها که درونم نگفته می ماند

سایهٔ هیچ

آی رفیق این ره انصاف نیست

در دنیا هیچ چیز نیست که بدان شاد شوی

که در زیر آن نه چیزی ست که بدان غمگین شوی

شادیِ صافی در دنیا نیآفریده اند ...

#ابوحازم_مکی


پ.ن:

- نیازی نیست حتما از جو زمین خارج بشی که بی وزنی رو بفهمی، همینکه دلت بند جایی نباشه رها میشی، هیچوقت از تنهایی بدم نمیومده ولی اینکه کنار کسایی باشم و انقدر حس تنهایی داشته باشم رو برنمیتابم (چه واژه ای😶)، انگار که بختک میفته روی سینه ات و نفست به شماره میفته، یه همچین وضعیتی 

- این چه خلقتیه که از هر دیدگاهی بهش نگاه می‌کنی مزخرفه

- تولدم هم چند روزی هست گذشت، همین قدر بی اهمیت ، همین قدر حالا که چی

سایهٔ هیچ
سبک‌تر شدیم اما ...

سبک‌تر شدیم اما ...

سبک تر شدیم

 اما بالاتر نرفتیم دیگر!!!

باری که از روی دوش مان برداشته شد

 بال هایمان بود...

#گلاره_جمشیدی


پ.ن:

- اینکه توی چت کردن بگو و بخند راه میندازی و حسابی همه کیفشون کوک میشه ولی در همین حین حالت اصلا خوب نیس، به این حالت چی میگن؟!

- دنبال مشاور خوب می‌گردم، یه کسی که بلد باشه از کجا شروع کنه و چطور به مشکل پی ببره، نه که یه مشت برگه سوال بده جواب بدی تا به مشکلاتت پی ببره، لامصب حرف بزن ، همه که مثل هم نیستند با چهارتا سوال و جواب بگی پس مشکلت فلان چیزه. این چندتایی که رفتم باب میل نبود.

- امروز پدرم توی گروه خانوادگی حرفی زد که همه به تکاپو افتادیم، تکاپو برای بودنش، برای امیدوار بودنش، برای چیزی که خودم نیستم 

سایهٔ هیچ
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم


طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

#وحشی_بافقی


پ.ن:

- دیشب توی یه گروه مجازی یه نفر می‌گفت «من خیلی تحقیق کردم و به نتیجه ای نرسیدم، ترجیح میدم خودکشی کنم، اگه کسی حرفی داره بگه!»

- اینکه تقریبا اکثریت با هر توجیهی قصد منصرف کردنش رو داشتن جالب بود، چون تقریبا هیچکدوم دلیل بهتر از  اون برای زنده موندن نداشتند پس چرا ادامه میدیم؟ 

- حس میکنم این نوشتن و حرف زدن بار غم رو به جای کم کردن داره زیاد می‌کنه، حس میکنم نوشتنم بی قصد و غرض نیست

سایهٔ هیچ